آرامگاهَ
پنج شنبه ی گذشته پس از نزدیک به 10 سال به همراه یکی از دوستان جوانم به آرامگاه کهن شهرمان رفتم تا هم فاتحه ای برای برخی از دوستان و بستگانم که در این قبرستان آرام گرفته اند بخوانم و هم یادی از مرگ کنم و هم اینکه دوست جوانم یکی از دوستانش را در آنجا ببیند.
خورشید در حال غروب بود و هوا کمی خنک شده بود.جمعیت زیادی به آرامگاه آمده بودند ، به گونه ای که بر سر هر گوری فرد یا گروهی نشسته بودند تا یادی از عزیز از دست رفته شان بکنند و یا شاید یادی از مرگ !!!
در آنجا مردی را دیدم که پس از هفت سال از درگذشت پسر جوانش با پیراهن مشکی برایش عزاداری کرده و خیرات می کرد . در سمتی دیگر زن جوانی را دیدم که سر قبر همسر جوانش مویه می کرد. مادر پیری را دیدم که خود را بر گور دختر جوان مرگش که به تازگی به قتل رسیده بود پرت کرد و از هوش رفت. آنطرف تر زن جوانی بر گور کودک خردسالش می گریست.در کنار گور پدری پسر و دختر جوانی نشسته بودند و می خندیدند! در گوشه ی آرامگاه تعدادی صندلی چیده بودند و گروهی با چشمانی گریان کنار قبری نشسته بودند و یک نفر نیز با صدایی حزن آور مداحی می کرد و مصیبت می خوانند.بخش دیگری از آرامگاه اتاقهایی با اشکال زیبا ساخته شده و روی ورودی آنها نوشته شده آرامگاه خاندان ... اکثر کسانی که به قبرستان در بودند با گل و شیرینی آمده بودند و یا به مردم شربت و بستنی تعارف می کردند.زنی را دیدم که لباسی کهنه برتن داشت و کودکی که فقر از سرو رویش می بارید همراهش بود . او نایلونی را زیر چادرش پنهان کرده بود و از هر کسی که شیرینی و بستنی می گرفت در آن می گذاشت تا با خود ببرد. با همه ی این حالات باز هم نمی شد خود را در یک قبرستان حس کرد چون زنان و دخترانی که به آنجا آمده بودند چنان خود را گریم (آرایش) کرده بودند که اگر لباس های مشکی و قبر های زیر پا نبود یک آن حس می کردی که به یک عروسی دعوت شده ای . از طرفی برخی از دختر ،پسرهای عاشق!!! برای عبرت آموزی و یاد آوری معاد در قبرستان قرار گذاشته بودند تا در حاشیه امنیت و در کنار اهل قبور پیمان عشق ببندند . به خودم خدا رو شکر که فرهنگسازان و مروجین دینی ما چقدر خوب کار کرده اند که جوانان ما همیشه به فکر آخرت خویش هستند. الحمدالله. در همین اوضاع و احوال هر چند دقیقه یکبار از بلند گوی آرامگاه اعلام میشد :همشهریان عزیز با پر کردن برگه های سوال وتحویل آن به دفتر آرامگاه جایزه دریافت کنید!؟ به هر حال پس از خواندن فاتحه برای شادی روح درگذشتگان از کنار مزار خاموش جوانان شهید (مردان راستین) که فقط چند نفر پیرزن در آن فسمت نشسته بودند نیز گذشتیم تا دوست جوانم به دیدن دوستش که سال پیش برادرش را از دست داده بود و هر پنج شنبه بر سر مزارش می آمد برویم. دوستم از دور قبری را نشان داد و گفت آنجاست ، و دو نفری به آن سمتی که اشاره کرده بود رفتیم . نزدیک قبر شدیم اما رفیق دوستم را ندیدم . در کنار آن قبر فقط دختر جوانی نشسته بود که پس از دیدن ما گل از گلش شکفت و پس از اینکه از جایش برخواست با ما سلام و احوال پرسی کرد. من ساده هم تا آن لحظه متوجه نشده بودم که منظور از دوست ، همین دختر خانم بود که رفیق جوانم برای دیدنش به آرامگاه آمده بود. بعد از لحظه ای دوست جوانم مرا به دوست دخترش معرفی کرد و آن دختر خانم را نیز به من. نگاه معنا داری به اوکردم به گونه ای که از خجالت صورتش مثل انار سرخ شد . تا به حال چنین رو دستی نخورده بودم. اما پس از چند لحظه که کنترلم را بدستم آوردم به خودم گفتم این دختر و پسر جوان چه تقصیری دارند؟وقتی کسی نیست که آنها را راهنمایی کند چه جای ملامتی بر آنهاست ؟ وقتی اخلاق اجتماعی جامعه ی ما به خصوص جامعه ی زنان ما رو به قهقرا می رود آنها چه گناهی دارند؟ وقتی که تفکر دانش آموز دبیرستانی ما شده ارتباط با جنس مخالف آنها چه تقصیری دارند؟ وقتی که دانشگاههای ما شده اند مراکز فساد و فحشا و همه چشمان خویش را بر روی این موارد بسته اند و نمی خواهند واقعیات را قبول کنند، آنها چه گناهی دارند؟و......... خلاصه بدون هیچ حرفی از آرامگاه بیرون آمدم و با خودم گفتم ده سال دیگر که به این آرامگاه برگردم( اگر زنده بودم ) چه چیزهایی خواهم دید خدا می داند.