تقدیم به آنهایی که از شهر و دیار خویش سفر کرده اند و برای دیگران و برای شادی قلبهای نیازمندان کار می کنند تا اینکه بتوانند روزی ناجی اجتماع پیرامون خویش باشند.
کوچه
در کوچه ی خلوت تنهایی خانه ای است کاه گلی داخل اتاقی تاریک مادری نشسته است پیر و فرتوت گیسوان گشته سپید چشمان گشته سیاه دانه ای تسبیح هردم ،می چکد از دستش ، منتظر، چشم کم بینای خویش دوخته به در. آن طرف تر روی سکوی خانه پدری هست با چهره ای پر چین دستانی لرزان تکیه داده به عصایی بی جان دیده انداخته به راه . در حیاط خانه همسر بیماری است دست برده در تشت لباس با دلی پر عشق و چشمی نگران دیده به در دوخته است کودکی خردسال کز لبانش می شود هردمی نام پدر جاری می گردد دور مادرش گاه می ایستد و به در می نگرد چشمان معصوم کودک خیره به در می ماند تا که شاید باز شود نه صدایی نه حرکتی گویی در خانه سالها بسته شده انتظاری سنگین می فشارد جسم نحیفش را اندکی بعد نا امید می دود سوی مادر می گردد دور حوض ماهی ها .
راستی دختر همسایه چندی است رفته است خانه ی بخت اما از بخت بدش شوهرش بدبخت است پدرش معتاد است آرزویش همه ، پوشش خوشبختی است چشم به در می دوزد شاید همسایه به دادش برسد در کوچه باغ پشتی دخترکی است یتیم آن روز برفی که او را دیدم می لرزید از سرما به خویش اشک درد جاری بود از چشمان ترش شاید با خود می گفت پدرم اگر بود امروز لباسی می پوشاند به تنم می فشرد مرا در آغوش دست او بر سر من می لغزید همچو یک موج آرام ]اما آن روز که پدرش مرد آسمان ابری بود[ آسمان پژمرده روزگار مادرش خاکستری نگاه دخترک گره خورد به انتهای کوچه شاید که کسی پاک کند سرشک تنهایی اش را .
آن روز که می رفتم پسر مستعد کوچه می فروخت آب نباتی به پسر کودن ارباب آن روز که می رفتم زن آن مرد بیمار کوچه تن فروشی می کرد به کلاغ تا که درمان کند زان پول سیاه تن بیمار شوهر را شاید آنان هم چشم به دستان کسی دوخته اند چشم به دست آسمان چشم به دستان درخت چشم به دستان کسی که بیرون بکشد آنها را زان همه روز سیاه.
بایدم روزی رفت مادرم با چشمی گریان دیده به در دوخته است پدرم با دستی لرزان منتظر است همسر بیمارم دل نگران در طپشهای قلبش عاشقم هست هنوز کودکم آغوش گرم مرا می طلبد نام بابا به زبان می راند دختر همسایه مان منتظر است تا نیکبخت شود با دست من دخترک کوچه ی پشتی که یتیم است هنوز منتظر است تا تن پوشی پوشانم بر جسمش پسر مستعد کوچه تلخ شده نباتش بایدش برسانم بر پشت دانش تن همسر مرد بیمار را برهانم از ننگ کلاغ .
آری من همه ی عمر خویش را وقف کردم به نگاه مادرم به دست لرزان پدر دل ناآرام همسرم و نگاه معصومانه ی فرزندم من زندگی ام را هدیه دادم به نیکبختی دختر همسایه به قطره اشک دردمند کودک یتیم کوچه
من همه ی عقل خویش را می دهم تا پسر مستعد کوچه دیگر نفروشد نبات من همه ی جسمم را فدا خواهم کرد تا زن آن مرد بیمار دیگر نفروشد تن خویشتن را به کلاغ .
ای غریبان سفر کرده که دورید از شهر خویش همگی کوچه ای داریم به اندازه ی یک شهر بی نور،تاریک که زین پس باید برسیم به داد اهلش بند زنیم قلبهای شکسته ی هر فردش پس بیائید بگذریم زین نقطه ی عطف اوج بگیریم سوی تعالی در کمان زندگی.
محمد فلاح
25/12/1388-خورشیدی-
تهران