1)
برای بازدید از اماکن باستانی شمال شرق کشور و پژوهش در مورد یکی از اماکن باستانی آن به همراه یکی از دوستانم به سمت آن شهر و آن مکان حرکت کردیم.
یکی از دوستان قدیمی من ساکن آن شهر است و حدود هشت سالی بود که او را ندیده بودم و تنها تلفنی با هم در ارتباط بوده ایم و قرار شد که سری هم به او بزنم و احوال او را هم بپرسم.
بالاخره ساعت 11 به آن شهر رسیدیم و پس از انجام کارهایمان حدود ساعت یک بعدازظهر راهی منزل رضا-دوستم- که نگهبان یک شرکت در شهر خود است، شدیم. رضا با رویی باز و خوشحال ما را به خانه اش برد و خلاصه این که پس از صرف ناهار سر صحبت باز شد و از خاطرات و دیگر دوستان و ... سخن به میان آمد و من هم برای او موضوع پژوهشمان را توضیح دادم.
رضا گفت: خوش به حالتون، شما باستان شناس هستید و وضعتون خوبه، گنج درمیارید و... بعد من برای این که او را متوجه کنم باستان شناسی یعنی چه؟ شروع به توضیح کردم و گفتم: نه اینطور که تو فکر می کنی نیست. کار ما مطالعه فرهنگ و زندگی و ... گذشتگان و بازسازی فرهنگی آن در این دوران است و بالاخره کلی توضیح دادم.
وقتی که حرفهایم به پایان رسید دوباره رضا گفت: ای بابا فلانی تا دیروز هیچی نداشت که بخوره اما از زمانی که گنج درآورده بیا و وضعشو ببین. داره همه ی شهر رو میخره.....
2)
حالم خوب نبود و کسالتی برایم پیش آمده بود. تصمیم گرفتم نزد پزشکی که دوست چندین و چند ساله پدرم است بروم...آقای دکتر هم بنده را برای ادامه معالجات نزد پزشک دیگری فرستاد. من هم همان روز نزد آن پزشک رفتم که او هم بنده را برای رادیولوژی و انجام آزمایشات و... به بیمارستان فرستاد.
فردای آن روز هم نتایج آزمایشات و عکس ها را به پژشک معالج نشان دادم. او پس از دیدن عکس ها گفت: شما با گرد و خاک سرو کار دارید؟ گفتم: بله بعضی وقت ها. گفت: شغلتون چیه؟ گفتم: باستان شناس هستم. همین که این جمله را گفتم، گفت: پس ماشاالله باید وضعتون خوب باشه. بعد ادامه داد: یک بار با چند نفر از دوستانمون رفتیم جنگل، یه جایی رو دیدیم که پر از سفال شکسته بود و یکی از دوستانم گفت دستگاه فلزیاب بیاریم و اونجا رو بگردیم....
حرف هایش را قطع کردم و گفتم: شما چی گفتید؟ گفت من زیاد مایل به این کار نبودم و دیگه هم نمیدونم چیکار کردند. وقتی نوشتن نسخه تمام شد به من گفت: امکان داره شماره شما رو داشته باشم؟ چون ما یه زمینی تو یکی از مناطق ییلاقی خریدیم که توی زمینش پر از سفاله....
خواستم بهانه ای بیاورم ولی آماده ی نوشتن شماره شد و من هم شماره ام را به او دادم و از مطب خارج شدم.
3)
تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. معمولاً به شماره های ناشناس جواب نمی دهم که همیشه بخاطر این موضوع با دوستانم بحث دارم. این بار هم جواب ندادم ولی دیدم سمج شد.
جواب دادم... بفرمایید! ....الو سلام......علیکم السلام، بفرمایید.....فرهاد هستم.... کدام فرهاد؟ فرهاد..پسر حاج محمد، یک کوچه پایین تر از خونتون مغازه داریم...بله به جا آوردم. حالتون خوبه؟ ....ممنونم. اگه اجازه بدید حتماً باید شمارو ببینم. کی وقت دارید؟ ... امروز بعدازظهر که میام مغازه پدرتون خرید کنم شما رو می بینم.... ممنونم. خداحافظ.
فرهاد و خانواده اش یک کوچه پایین تر زندگی می کنند. حدود سی ساله است و معتاد و به خاطر اعتیادش همسرش از او جدا شده و او با پدر و مادرش زندگی می کند. به هرحال نزدیک غروب برای خرید به مغازه پدرش رفتم که دیدم فرهاد پشت دخل ایستاده. بعد از احوالپرسی کمی این طرف و آن طرف کرد و از پایین دخل یک نایلون مشکی درآورد و گفت: آقا مهندس اگه میشه اینو ببینید. گفتم: این چیه؟ گفت: خاکه!!! گفتم: خاک؟ گفت: بله، بعد گره نایلون را باز کرد و خاک را نشانم داد و گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم اطراف یکی از روستاها رو کندیم. اولش خاک سیاه بود، بعد ماسه بود و بعد هم این خاک. می خواستم بدونم که به نظر شما این خاک "بار" رو نشون میده؟ بعد ادامه داد، میگن "بارش" طلسم داره...
...حال خودم رو نفهمیدم، احساس کردم یک نفر با پتک به سرم ضربه می زند. نمی دانستم به حماقت فرهاد بخندم و یا برای باستان شناس بودنم گریه کنم؟ چیزی نگفتم و از خرید هم منصرف شدم و سرم رو پایین انداختم و از مغازه خارج شدم. فرهاد داد زد:آقا مهندس من که چیزی نگفتم ناراحت شدی!!! جوابش را ندادم از او دور شدم و فقط اینطور خودم را راضی می کردم که حداقل یک چیز را در ادبیات حفاران غیرمجاز یاد گرفتم. بار= گنج = آثار فرهنگی
4) از کاوش یکی از محوطه های استان لرستان برمی گشتم. به تهران رسیدم و از آنجا با اتوبوس راهی ساری شدم. مرد جوانی با کت و شلوار شیک کنارم نشست. از نوع پوشش و رفتارش می شد تشخیص داد که فردی تحصیل کرده است. بعد از طی مسیر، دوستم مهیار که اوهم یک باستان شناس است زنگ زد و چند بحث کوتاه باستان شناسی را با هم تبادل نظر کردیم و بعد خداحافظی کرد. وقتی صحبتم تمام شد احساس کردم مرد جوان می خواهد چیزی بگوید ولی خجالت می کشد. بالاخره دل به دریا زد و خودش را جمع و جور کرد و پرسید: ببخشید شما باستان شناس هستید؟ گفتم: بله گفت: من چند سؤال دارم میتونم بپرسم؟ گفتم: خواهش می کنم، بفرمایید.
گفت: شما چطور قدمت اشیاء باستانی رو تشخیص میدید؟
گفتم: روش های مختلفی هست که دو روش کلی وجود دارد. یکی روش های باستان شناسی مانند مقایسه یافته ها، بررسی هنر و معماری، تکنیک های ساخت و... روش دیگر هم از طریق روش های آزمایشگاهی و...که به طور مختصر برایش توضیح دادم....
بعد از چند پرسش و پاسخ دیگر گفت: راسته که یکی از آقازاده ها در کار قاچاق اشیاء عتیقه دست داره؟ گفتم: خبر ندارم، انشاء الله که اینطور نیست. بعد ادامه داد، یکی از آشناهای ما فلزیاب داره و کارش حفاریه، میگه بعضی جاها طلسم داره بعضی جاها هم تله فیزیکی داره. راسته این چیزها؟ جواب دادم راستش من که تابحال به این چیزا برنخوردم ولی بدم هم نمیاد که که یک بار این چیزهایی که آشنای شما دیده رو تجربه کنم.
مرد جوان وقتی دید به حرفش به دید طنز نگاه می کنم حرفش را قطع کرد و گفت: خوش به حالتون کار جذابی دارید. من رشتم برقه شاید من هم یک روز برای ارشد باستان شناسی بخونم....
و این است باستان شناس و باستان شناسی در ایران. باستان شناس در ایران پژوهشگر نیست، باستان شناس فرهنگ ساز نیست،.....باستان شناس یعنی گورکن، باستان شناس یعنی فلزیاب ناطق، باستان شناس یعنی رمال و طلسم شکن، باستان شناس یعنی گنج یاب....